یزدفردا :حمید نورشمسی - تا قبل از اینکه برسم به خرمشهر از نادر تنها شنیده بودم. بی‌آنکه حتی صدایش را شنیده باشم. گفته بودند که فردی است در جنوبی‌ترین بخش خوزستان، در کناره‌های بهمنشیر هست که با «مهدی آذریزدی» سر و سری داشته است و علاقه‌ای عجیب میان آنها وجود داشته است. خب تا اینجا تنها کنجکاو می‌شدی و سری تکان می‌دادی و احتمالاً لبخندی.... ولی فکر که می‌کردی پیرمردی که کمتر در عمرش سفر کرد و تنها خواند و نوشت چگونه می‌تواند در خرمشهر که هنوز زخم جنگ بر تن آن داغ داغ می‌زند، پدری معنوی باشد برای رزمنده‌ای که هنوز که هنوز است زخم جنگ بر تن او داغ داغ است، مجبورت می‌کند که بیشتر و بیشتر به او و روایتش نزدیک شوی. روایت یک رزمنده خرمشهری از دو دهه هم نشینی‌اش با مهدی آذریزدی.
خرمشهرتان آبادان
برایم عجیب است که کمی‌ زودتر از موعد می‌رسیم. سال‌هاست که به دیر رسیدن عادت کرده‌ام ولی برای دیدن نادر زودتر از موعد می‌رسیم آبادان. هیجان زده‌ام انگار برای دیدن جایی که شاید تا حالا فقط از آن شنیده بودم. از در کوچک هواپیما که بیرون می‌آیم ذوق دارم که اولین تصویری که از این سرزمین می‌بینم را شکار کنم. شهر خاموش است با چراغ‌های زرد که تکه تکه آن را روشن کرده‌اند و شعله‌های آتش پالایشگاه که تکه‌تکه خاموش و روشن می‌شوند. فرودگاه. آبادان هنوز انگار زیر بار جنگ قد راست نکرده است. ماشینی در کار نیست. بوی گوگرد با شرجی گرمای هوا می‌خورد توی صورتت. گرم است. نه آنقدر که بسوزانتت.
خودتی و خودت. پیاده می‌روی تا برسی به سالن و تازه آنجاست که صورت‌ها و چهره‌ها همه سوخته‌اند و زبان‌ها بعضاً عربی. دختر کوچکی با شاخه‌ای مریم آمده به استقبال و بوی آن همه سالن کوچک را به خود می‌گیرد.
آبادان و خرمشهر به هم چسبیده‌اند. مثل دو خواهر دوقلو. دست در دست هم. همه چیزشان انگار وابسته به هم است. در غم جنگ با هم شریکند و در مظلومیت بعد از جنگ. خورشید اینجا به هر دو یکسان می‌تابد و هوا انگار اگر گرم باشد یا سرد برای این دو خواهر به هم چسبیده یکی است. در راه رسیدن به خرمشهر فرصتی است که با شهاب، راننده جوانی که ما را به شهر می‌رساند کمی‌ صحبت کنم. می‌گوید که اینجا برخلاف تصور، بومی‌کم دارد و مهاجرت و مهاجرپذیری رسم این روزهای آن شده است به ویژه در آبادان. می‌گوید که هنوز چهره جنگ از شهر پاک نشده است؛ نگاه که می‌کنی خاک می‌بینی و زمین بایر و آتش که روی آنها می‌بارد.
شهاب از آبادان می‌گفت تا رسیدیم به خرمشهر به همان تابلوی معروف خوش آمدیدش...چهره شهری خوشی ندارد اینجا. هنوز جا به جا گلوله است که بر دیوارها به چشمت می‌خورد و تو فکر می‌کنی جنگ بیست و یک سال است که تمام شده و شهر بیست و یک سال است که هنوز خرمشهر نشده.
خانه‌ها اگر بهترین و اگر بدترین (با همه قیمت‌ها و اجاره بهای بالایی که اینجا دارد، حتی بیشتر از پایتخت) زخمی‌اند. شهر زخمی‌است و تو می‌اندیشی مگر اینجا چه شده که 21 سال برای بازساختش کم است.
گرم است و شرجی. اگر بایستی بوی زهم ماهی می‌خورد تو دماغت. اشتیاقی دارم که آن را ببینم اما قراری است که به خاطر آن آمدم خرمشهر. دیدار با نادر دریابان...همان رزمنده‌ای که آذریزدی را پدر معنوی خودش عنوان کرده بود و حالا به نزدیکی او می‌رسم.
نادر
از کوچه‌های خاکی خرمشهر به خانه نادر می‌رسیم. با دو عصا و صورتی خندان در آستانه در ایستاده. حالا دیگر فرصت هست تا آنچه از شنیده‌‌ام را ذره ذره لمس کنم. می‌خواهم با او دست بدهم. نمی‌شود که دستش را از عصایش بردارد. می‌خواهم شانه‌هایش را ببوسم که انگار دردی به صورتش می‌آید و می‌فهمم که نادر را فقط باید شنید.
نادر همه تاریخ اینجاست انگار. یک دایره المعارف کامل از ایران و جنوب. گرم و صمیمی‌است مثل خرمشهر مثل جنوب. جانباز است باز هم مثل شهرش؛ یک چشم مصنوعی، جراحت شدید نخاعی و تاول‌های فراوان گازهای شیمیایی سهم این روزهای او از جنگ است.
ولی نه...انگار او سهم دیگری هم دارد.... نادر از جنگ می‌گوید. از خرمشهر. از دردهای امروزش. از شادی دیروزش. از همه روزهایی که برای آن جنگید و از همه رنج‌هایی که امروز بر تن شهرش می‌بیند.
آذر یزدی در آبادان
نادر برای خودش یک سازمان خبری است. آرشیو خبری و مطبوعاتی او خود به‌اندازه یک آپارتمان کاغذ بود و عکس و فیلم و اطلاعات دیجیتالی از دستخط حضرت امام(ره) تا مجموعه 120 جلدی که در ارتباط با صدام تدوین کرده است. صحبتم را می‌برم به سمت موضوعی که مرا تا اینجا کشانده است. اینجا، سرزمین خون و آزادی و نادر دریابان روایتش را از مهدی آذریزدی این گونه شروع می‌کند: ‌
«گفتن درباره خودم که خیلی جالب نیست ولی من و امثال من با مردم عادی تفاوتی که داریم این است که شاید زاویه دیدمان با آنها تفاوت داشته باشد و نگاهمان بیشتر فرهنگی و اجتماعی است. من شکل‌گیری شخصیتم را از زمانی که به یاد دارم مدیون آذر یزدی هستم. شما تصور کن قبل از انقلاب در آبادانی زندگی می‌کردی که بسیار مرفه بود و همه نوع امکاناتی داشت. همه امکانات فرهنگی و تفریحی که بتواند جای کتاب خواندن را بگیرد به راحتی در آن بود اما انس من به مطبوعات که از سال اول دبستان آغاز شد من را به سمت کتاب هدایت کرد. جدای از این بستر فرهنگی شهر به صورتی بود که اگر اهل مطالعه بودی می‌توانستی آثار زیادی را برای خواندن پیدا کنی همچنان که من در سال‌های ششم یا هفتم دبستان بودم که کتاب تاریخ مشروطه را کامل خوانده بودم.»
خانه نادر خنک است و حتی باید گفت سرد، اما گرمای کلام او نمی‌گذارد که احساسش کنی.... نادر می‌گوید: «وقتی پدرم علاقه من را به کتابخوانی دید، سال سوم دبستان را که قبول شدم برای من یک مجموعه کتاب خرید. کتابی‌که جلد براقش به نوعی مرا به خودش جذب می‌کرد و متنش به نوعی دیگر.... . همانجا احساس می‌کردم که حرف این کتاب انگار حرف دیگری است. حرفی جدای از حرف «کتاب‌های طلایی» که آن سال‌ها امیرکبیر منتشر می‌کرد. من از این دست کتاب‌ها خوانده بودم ولی آشنایی‌ام با آذر یزدی انگار دنیای دیگری به روی من باز کرد. او وقتی برای من قصه می‌گفت من را به این سمت می‌کشاند که اصل متن را هم بخوانم. مولوی بخوانم، عطار بخوانم و از پدرم بخواهم که آنها را برای من توضیح دهد یعنی کتاب‌های او تنها برای ما قصه نبود.
آذر سمت و سوی من و بسیاری از همسن و سالان من که بخش زیادی از آنها از شهدای جنگ تحمیلی بودند را از ادبیات ترجمه به سمت یک ادبیات سالم هدایت کرد. ما اینجا در آن روزها می‌توانستیم نشریات روز دنیا را به روز در آبادان بخوانیم، تلویزیون‌های عراق و کویت را می‌توانستیم ببینیم، ولی آذر ما را به سمت دیگری برد. آذریزدی و کتاب‌هایش در آن روزگار که ورزش در آبادان حرف اصلی را می‌زد، ما را از زمین بازی به سمت کتاب خواندن می‌برد و حالا که فکر می‌‌کنم این معجزه داستان‌نویسی او بوده انگار؛ آن سال‌ها من به واسطه پدر می‌توانستم در کتابخانه باشگاه الکس آبادان که مخصوص نیروهای انگلیسی بود مطالعه کنم و سال‌ها بعد که پس از پیروزی انقلاب مسئول تجهیز کتابخانه همان باشگاه شدم به دوستانم می‌گفتم که همه این را مدیون آذریزدی هستم.»
شهدای اهل مطالعه و رفیق آذر یزدی
از دریابان که درباره میزان تأثیر کتاب‌های آذر یزدی در جامعه آن روزهای آبادان می‌پرسم، می‌گوید: «آذر شاید بی‌آنکه بداند در آبادان چهره شناخته شده‌ای بود. یادم هست که کتاب‌های آذر در آبادان به صورت لحظه‌ای به فروش می‌رسید و مردم خوب از آن استقبال می‌کردند و جالب اینکه اغلب خانواده‌ها برای تشویق بچه‌هاشان قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب را هدیه می‌دادند.»
نادر ادامه می‌دهد: «آبادان دو تیپ آدم را زیاد آن روزها در خود می‌پذیرفت. مذهبیون و روشنفکران را. از اخوان ثالث و نادر پور گرفته تا شهید مطهری و شهید مفتح را و همه آنها با کتب و کتابخوانی بود که کلام خود را به جلو می‌بردند. آذر در شکل‌گیری افکار جوانان آبادان و خرمشهر به‌اندازه‌ای تأثیر گذاشته بود که ما با کتاب‌هایی از برشت و همینگوی و...نیز به شکل جدی‌تری برخورد کردیم. آنقدر نوشته‌های این مرد زمینه مطالعه ما را برده بود بالا که بسیاری از آثار موجود دیگر ما را اقناع نمی‌کرد و در کنار این موضوع ما را خیلی آلوده نکرد.»
او در ادامه از پیوند این رابطه با جوانی و نوجوانی خودش می‌گوید و قرار گرفتن کتاب‌های آذر در صدر پیشنهاد او برای مطالعه به جوانان و نوجوانانی که با او در ارتباط بودند و می‌گوید: «سال‌های بعد هم که گذشت از بچه‌های جنوب، آنها که هم می‌جنگیدند و هم کتاب می‌خواندند را یادم هست دو منبع داشتند؛ یکی مجله دانستنی‌ها و دیگری کتاب‌های آذریزدی» و ادامه می‌دهد: «الان طبقه سوم ساکنان خرمشهر هم به اینجا بازنگشته‌اند و جالب‌تر اینکه همه شهدای جوان خرمشهر اهل مطالعه بودند و به قول شما قرآنی و مشتری پر و پا قرص آذریزدی.»
نادر دریابان همه اینها را می‌گوید در حالی که حتی یک بار هم آذر را ندیده است. رفاقت آنها انگار نوع خاصی از رفاقت است که باید آن را دوباره شناخت: «گوشه‌گیری آذریزدی در سال‌های حیاتش به نظر من موضوع خاصی است. خیلی‌ها که به نوعی موقعیت و امکان را داشتند هم آن را دارند. من در بچه‌های سال‌های جنگ هم این را دیده بودم. حاج اسدالله سامعی را در جنگ خرمشهر نمی‌توان نادیده گرفت. الان او سند زنده جنگ خرمشهر است ولی گوشه‌گیر شده هم خودش و هم واگویه‌اش یا حاج آقای نوری امام جمعه خرمشهر که اسطوره‌ای است در جنگ خرمشهر. آذر منزوی نبود. آذر معترض بود. او از فراموشی جامعه اش بدش آمده بود. آذر کسی بود که دعوت پادشاه را رد کرد. غیر ممکن است که این موضوع را به خاطر بهانه لباس انجام داده باشد؛ این کار پیامی‌دارد برای ما.... فکر کنید که ما چه کار کرده ایم در این سال‌ها با نخبگانی مثل آذر.... آذر حداقل برای ما نویسنده‌ای است که در رسای شهید و شهادت هم شعر داشته ولی نمی‌دانم که چرا ما این روزها به او بی‌احترامی‌ می‌کنیم.
توجه رهبر به آذریزدی
دریابان حرف که می‌زند برافروخته نیست. اما حرف‌هایش برافروخته است. حرف‌هایی که وقتی می‌شنوی حس می‌کنی گرمای هوا در برابر گرمای آن چیزی برای گفتن ندارد: «من به برادر شهید چمران بعد از جنگ پیشنهاد دادم که از آذر بخواهند با زبان خودش خاطرات رزمندگان را بنویسد اما با بی‌مهری روبه‌رو شد. فن بیان او با بی‌مهری روبه‌رو شد. از گوشی وارد و از گوشی خارج شد.
اغلب بچه‌های شهید خرمشهر که می‌گویم کتابخوان بودند، کافی بود کارت کتابخانه‌شان را ببینی که چه کتاب‌هایی را می‌خوانده‌اند. کتاب‌های آذر هم جزئی از آن است. این شهدا که دیگر مجازی نیستند؟»
به اینجا که می‌رسیم مکثی می‌کند و می‌گوید: «10 سال است که تمامی‌اخبار مرتبط با آذر را آرشیو کرده‌ام اما نمی‌دانم وقتی که مقام معظم رهبری از ایشان اینچنین تمجید می‌کنند چرا باز باید آذر در کشور ما مهجور بماند وکسی به او توجه نکند.»
دریابان ادامه می‌دهد و من یادم می‌افتد که پیرمرد بعد از آن در مصاحبه‌ای گفته بود «باورم نمی‌شد آقا به من هم فکر بکنند. ایشان من و کتاب‌هایم را دوباره زنده کردند.»
آذر و اذان پشت بام در ماه رمضان
نادر ادامه می‌دهد: «آذر از معدود نویسنده‌‌هایی است که در اروپا شناخته شده است. تمبر یادبودش را در کتاب تمبر سازمان ملل متحد منتشر کرده‌اند. همه اینها را که بگذاریم کنار هم باید گفت برای برخی از به اصطلاح نویسنده‌ها و فرهنگی نماهای داخلی او مهره خطرناک و وزنه سنگینی بود. همه آنها را که جمع بکنی نمی‌توانند فاصله خود را به او نزدیک کنند. شما بروید تصحیح مثنوی او را ببینید و بعد تازه می‌فهمید که چرا جلال آل احمد به ملاقات او می‌رفته است. جلال احساس کرد که خط فکری آذر می‌تواند بستر فکری تازه‌ای را در ایران آن زمان ایجاد کند و بنابراین سعی کرد او را از انزوا درآورد.... همان کاری که بعدها جعفری با انتشار آثار او در مؤسسه انتشارت امیرکبیر به دنبال آن بود.... . ما ولی تنها می‌توانیم بگوییم غفلت کردیم.
به نظرم در خاطرات آذر نکته‌های زیادی بود که باید توجه می‌شد. آذر شب‌های ماه رمضان بر بام خانه شان اذان می‌گفته. داستان‌های قرآنی را جدی می‌گوید، باید آنها در قالب ادبیات و یا صدا و سیما جدی مطرح می‌کردیم و یا هزار جای دیگری که هست.»
دیگر غروب شده است که حرفمان را با دریابان تمام می‌کنیم. شهر هنوز گرم است. آفتاب رفته رفته غروب می‌کند. از خرمشهر خارج که می‌شوم می‌دانم فردا صبح دیگری است و روز دیگری که می‌تواند با امروز یکی نباشد. دو در که از نادر دریابان خدا حافظی می‌کنم می‌پرسم راستی وضع کتاب در خرمشهر چگونه است. می‌خندد و می‌گوید: «شوت می‌زند».

منبع :جوان آنلاین

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا